آنقدر به طلسم این عشق های پوشالی چشم دوختم ؛ آنقدر به تک تک عاطفه ها شک کردم ؛ آنقدر
آینه ی دلت را شکستم ؛ که حرفهای دلم برای تو و حرفهای دلت برای من باور کردنی نیست . من پر از
مهتابم و تو پر از باران . من پر از دلهره ی عشق تو و تو پر از اطمینان دوست داشتن من . بیا تا یک لحظه
به چشمهای هم فکر کنیم ؛ بیا از مجاورت اطلسی ها فقط از « بی هم بودن » بترسیم نه اینکه از « با
هم بودن » حرف بزنیم . تو دوست داشتن را به من یاد بده و پای حرفهایت را امضا کن . گل من ! برای تو
که از لحظه هایت ، جز پروانه های رنگی چیزی نداری و چشمهایت پر از غصه ی قصه ای شده که کنار
ساحل دلتنگی برایت نوشته اند ، برای تو که همراز و همزاد پروانه ها شده ای ، بگذار نفسهایم را به
پرستشگاه اشکهایت بفرستم و از طنین صدایت لبریز شوم . از ارتفاع گلهای شقایق صدایم کن ، به
آستانه ی مهتاب دلت ، لبخندت را ببخش تا ستاره هایم را فدایت کنم . روزی با دلهره به من گفتی :
دوستم بدار ؛ و من دلم لرزید . کسی گفت : اگر دوستش داری ، انکار نکن . ترسیدم اگر حرفهایت صدای
عشقم را بشنوند ، دیگر عاشقانه نباشند . آنگاه دیگر برای با من بودن بیقرار نشوی و دیگر اشکهایت –
که چقدر عاشقانه دوستشان دارم - سهم من نشوند . بیا حسرت نبودن ها را نخوریم ؛ بیا از خنده
هائی بگوئیم که اشک را نمی فهمند ؛ و اشکهائی بریزیم که سرشار از خنده باشند . بیا از تنش نفس
های هم رها شویم و آبی آرامش را به سرخی ثانیه ها ببخشیم تا پر از پروانه شویم . بیا به دستهای
هم مجال گرم شدن بدهیم و بگذاریم دیوارهای فاصله ، از حسرت گرمی قلب هایمان یخ بزنند . بیا کمی
زندگی کنیم و یکبار بدون هم و برای هم بخندیم .
نظرات شما عزیزان: